شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

از دشت مجاور

پیشانی‌ات را می‌بوسم و دست‌های کوچکت را
که قد می‌کشند بین دست‌های کهنه‌شده‌ام
در خوشه‌های گندم و مین
و گونه‌هایت که گل‌انداخته‌اند زیر آفتاب
و دست که تکان می‌دهی از دور:
«مانده نباشی»
مانده نباشم که از آن‌همه پرچم سفید تنها لتّه‌ای سهم تو شد
 (پرچم ملی سهم جنازه‌ات نشد)
و از لبخندهایی که کاشتیم
تنها قدر یک کف دست، یک کف دست...
چقدر عطر خوشی دارد خاکستر تو
بوی خون تازه و عصاره آویشن
که از دشت  مجاور چیده بودی
از دشت مجاور که کودکان طالب
در آن دانه‌های گل دفن کرده بودند

مصطفی توفیقی

تک نگاری

شعرها

چقدر باید پرنده شد

چقدر باید پرنده شد

سیدعلی صالحی

 بارانِ‌ علاقه

بارانِ‌ علاقه

فرامرز سه‌دهی

سیب‌ها دیگر حوصله‌ی قرمز شدن ندارند

سیب‌ها دیگر حوصله‌ی قرمز شدن ندارند

جلیل الیاسی

مادر

مادر

حسن بهرامی