پیشانیات را میبوسم و دستهای کوچکت را
که قد میکشند بین دستهای کهنهشدهام
در خوشههای گندم و مین
و گونههایت که گلانداختهاند زیر آفتاب
و دست که تکان میدهی از دور:
«مانده نباشی»
مانده نباشم که از آنهمه پرچم سفید تنها لتّهای سهم تو شد
(پرچم ملی سهم جنازهات نشد)
و از لبخندهایی که کاشتیم
تنها قدر یک کف دست، یک کف دست...
چقدر عطر خوشی دارد خاکستر تو
بوی خون تازه و عصاره آویشن
که از دشت مجاور چیده بودی
از دشت مجاور که کودکان طالب
در آن دانههای گل دفن کرده بودند