دوست دارد بزند از شكمش اما نه...
نزند تا نكند متهمش اما نه...
نخ به نخ، پك به پک، آتش سر آتش، شايد
ميخورد گول همين دود و دمش اما نه...
ايست قلبي كه سر راه جنون ميافتد
بتپد يا نتپد نيست غمش اما نه...
زندگي تا نفس آخر خود را بكشد
ميكشد مرگ بهسوي عدمش اما نه...
عشق از درز همين ثانيهها ميگذرد
نكند كج بگذارد قدمش اما نه...
ميهراسد كه اگر شب ولي يك حس غريب
ميدهد باز به فردا قسمش اما نه...
نامنظمتر از اين بايد و ويرانتر از اين
بزند يا كه بريزد به همش اما نه...
گاه بايد كه به منت بكشد نازش را
گاه بايد بپذيرد ستمش اما نه...
گاه خاموش كه تنها به صدا گوش كند
سر درآرد مگر از زير و بمش اما نه...
تاپتاپ دلش آهسته به او ميگويد
زودتر کاش که مییافتمش اما نه...
شاعر از اول این وسوسه راضی شده بود
قلبش از کار بیفتد قلمش اما نه