سیگار
به لبهای کسی عادت نمیکند
مثل مرگ به زندگی
و آدمکهای پشت ویترین
که هر روز لباس تازهایی میپوشند
تا با چهرهای دیگر به خیابان بروند
کدام خاطرهی زخمی را
از حافظهاش پاک میکند خیابان؟
به چه چیز فکر میکند
مجسمهای که همهچیز را دیده
سالها سکوت کرده
و هر چه کام میگیرد
سیگارش تمام نمیشود؟
دستش را از جیب برمیدارد
میبندد دکمههای شب را
تا خط سینهی ماه را بپوشاند
ابرها را بردارد
چهرهی شب را بردارد
تا رو سیاهی به ماه بماند
و از گوشهی آسمان تاریکی چکه کند
به باد میگوید
مجسمهها هم سیگار میکشند
نمیداند از کجا تمامشدن را شروع کند
گذشته را برمیدارد
ببرد جایی دور دفن کند
برگردد
و دوباره همین چند لحظه پیش را
ببرد جایی دور دفن کند
برگردد
دوباره برود
زمان ازدسترفته را دفن کند
و این بار
زندگی را به گور کند
مثل قطاری که رفتن را میبرد