تابِ حملِ کودکیام نیست
رهاش میکنم
در لهجهی ستارهای منقبض
سایهای سپید بر قلب بیفتد
بتواند دستم را بلند کند
آنقدر که دست چیده شود
ابر شود
برای فصلی که عمرِ سوسوزن
ذوب میشود در تنم
پیاله را از انحناش پوست میکَنم
مقصد از جاده میافتد
تا راهْ غبارم کند.
با حرکتِ زمان
جداولی که در آن اندامِ من جای گرفتهاند
سیاه میشوند
در خوشههای توانِ من
سرفه میکنیّ و میریزند
از ریشههام.
که صورتم در آن جای میگیرد.