کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد ۱۳۶۲، بوشهر.

شعر که می‌رسد به دریا

شعر که می‌رسد به دریا
پیاده می‌شود اشک
از ماشینی که در چشمم عبور 
و شرجی
 مى‌ایستد
پشت چراغی که تنش قرمز
بعد هم می‌افتد 
توی سرفه و دست‌انداز
دستی می‌کشد
 ایست!
مثل چراغی که وقتی نیست
قرارش می‌دهد توی زرد

با کفشی که در خیابان قد می‌کشد
 سوارم می‌کند
و تا آخرین چراغِ 
دستش را مثل غنچه‌ای   
سبز مى‌کند در چشم‌هام
كه با دود ماشین‌ها  
باز پیاده‌ام كند توی چشم‌
چه سرنوشت بى‌سرنشینى!
بیچاره اشک‌هام
تیر می‌خورد 
كه
 چشم‌هام
وبعد می‌رسد به شعر
به انقلاب
می‌افتد روی سکوی آزادی
تا برای هر گوش کری
شنیدن که نه
خود‌ِ دیدن باشد
سکوتت شیونی‌ست
که رسیده مثل خون
 به رگ‌های این شهر
هر سطری از این شعر بلند می‌رسد 
به تو که نقش قلب داری
شال تو شاید
سفید کند گربه‌ی وطن را
اما
تو آیینه‌ی شهری
می‌ترسند اگر در تو
می‌بینی!؟
و باز شعر به راه بیفتد
ما زخمی بشویم
زخمی 
که سودای سرایت داشت
مانده در اضطراب
که به اعتماد کدام رابطه پرت شویم لای زمان
تزریق ترسی در کالبد اجتماع 
کلاف مبهمی از هیچ می‌بافد
بافت گلو 
گاه
 گرفتار حنجره‌ای نو رسیده 
واژه، شخیص 
منفرد 
اماسرگردان
به تکاپوی نبوغ نای می‌جهد
به خلسه‌ی مغز رسیده 
رسیده به صدایی تاول‌زده که کفش‌هایم 
مسیر را تنها دویده‌اند
زبان رادارزدند
در فکر مانده بود
شخیص، منفرد 
به چشم می‌خزید 
به چشم می‌خزید...
حواس مطلق پنج رابطه گم بود
که گیج
همذات من
شده‌ای
شخیص
به زوال زمان چنبره زد
و دست به عصا
حتی اسمان رنگ عوض می‌کند
و زمین تمام برف را می‌بلعد
دریا هم‌ خیلی 
 خشخاش، ریشه می‌دواند
و چشمان تاجران مردشور را تشنه نگه  می‌دارد
من خوشحالم
در این وقت که جز پنچره‌ای کوچک در تمام جلد تولدم نیست 
پنجاه سال دیگر هم کاری از پیش
نمی‌رود
-
شعرهایی هست
 هنوز راه نیفتاده‌اند به خیابان‌ها
سروده‌هایی هست  هنوز
پرده‌ی  آبی‌رنگ را زیر فرمان نگرفته‌اند 
و ناشرانی که کله‌های دیکتاتوران جهان را مارکوب نکرده‌اند 

از بند‌بند انگشتان خمیده 
پاهای زخم‌آلود و راه‌های نرفته
باز بگذار آسمان نبارد
لاک‌پشت‌ها یک‌جا نشسته به ساحل 
اجساد را استخوانی کنند
  پوستشان کلاه شود
  دمشان بر ساحل‌های بی‌صاحب 
معماری‌های 
زیر زمینی بکشند 

در گلوگاه‌ها پرنده‌ی شاملوی‌ست
 نوادگانش فیلتر‌ها را شکافته‌اند سفینه‌های زمینی آن‌قدر 
پیچ‌‌ومهره سفت کرده‌اند
که باران‌های نوح دگر اثری ندارد

بس است دیگر
پنچره را قلعه سازید 
 حباب‌ها را سوراخ سوزن‌ها زنید
 بگویید که این عصر، عصر شاعران است
باور کنید  
ابر‌ها روی سکوی انتظار  چهار زانو نشسته‌اند 
تا شعرها بریزند به من
به تو
با دریا

بهراد باغبانی نیک