دوستم! برادر من! خواهرم!
مارهای زخمیِ گوشهنشین معابد شدند
و جغدها از غلاف تفنگشان روزیمان را میدهند.
ما شام و ناهارمان را در گلوی پشهای میجوییم
که از رگ و پوستمان تغذیه میکند
در خلوت خانهها کتابی میخوانیم
که به زیور طبع کلاغ آراسته است.
ما را ببرید سر چهارراهی بفروشید
از پوست تازهمان فرشی بدوزید که شتر بگذرد
و دلمان را در موزهی عبرت بگذارید.
خستهایم
بادی وزید و در پیالهی لغزانی افتادیم
که نگهبانش مگسی سارق است
در شراب غلیظی افتادیم
که بهجای مستی غرق میکند.
دستهای ما کجاست که برداریم
و صورتمان را بشوییم
پیراهن ماه را ببریم و بشوییم
شب که برای همیشه نخواهد پایید
ماه به پیراهن شستهاش محتاج است
صبحی تازه بر سر جالباسی افتاده است.