افسانهها میل به غرقشدن دارند
این را
آلونزو کیشانو*
وقتی سر از تن آسیابهای بادی جدا میکرد
با شمشیر چوبیاش نوشت
و کلمات روی هوا دویدند
به هوای نجات ما
عکسهای فوری آمدند
ترسهای فوری
جسارتهای فوری
مرگهای فوری
بوسههای فوری
شبها
در انتظار رؤیای فوری
روزها
در انتظار قهرمان فوری
و چاقویی که گلویمان را متهم میکرد
قلبهای باز
دستهای باز
دهانهای باز
و سقوط پروانهها
در بالهای ندیده
و خاطرات معلق
در حافظهی فراموششده
روزها آمدند
هفتهها آمدند
ماهها آمدند
و سالها قتلعام به دقیقهی زیبایی
اسمهای زیبا
چشمهای زیبا
در قاب قلبهای زیبا
در حافظهی سرهای زیبا
و دکان قاتلان همهجا
و خاطرات معلق همهجا
«باید برگردی همانجا که به قتل رسیدهای»
خونت را تعارف کنی
و سوراخ وسط پیشانیت را
«نیمهشب دختری را بهخاطر آبیِ چشمهایش کشتند»
وقتی موهایت را رگ میزدی
دنیا شرمگین نشد؟
پس گلوی گلها؟
رقص پروانهها؟
مادران؟
که زنده زنده
در لباسهای سیاه
عزا شدند
پلهها و شمعها
تا آسمانخراش خشم
به پهنای اقیانوسها
فرزند به فرزند
گوشهی جگر شکافتند.
به ساحل خیابانها نگاه کن
غرق شدهایم در خفگی
شهادت بده
ای ماه بیعار هر شبه
شهادت بده
ای روشنکنندهی تکرار روزهای تکراری
شهادت بده
زمین قوزکرده
زمان ازدسترفته
ای نگهبان تردیدها
ای آلونزو کیشانو
ای نگهبان روحی که تکانش نمیدهیم
ببین
اتاقهای تبکرده
ببین
برفی که بر سقفها تاولزده
ببین
جسارتْ درخود فرورفته
هر روز از هم کمتر شده
نشسته بر اسبهای چوبی
با شمشیرهای چوبی
سر از تن کلمات جدا میکنیم
و خون از خون تکان نمیخورَد.