لندترین شعرِ من
تقدسِ موهای تو بود
که در پسِ سیاهیشان
شهری از واژههای بیکلام
پریشان شد
و در کنار تو،
نگاهم به آینهای افتاد
در آن نمایشِ چشمهایی بود که
از سوگندِ نامِ تو میخندیدند
باورِ مشترکِ دیوانگیمان را
چه جای انکار بود!؟
سطر به سطر جان میدادند
کلمات از هیبتِ شکوه تو
که در تعلق خاطرت به من
حادثهای بود بینظیر
و شرارهی پلکهایی
که از ماورای نگاهت
سرکشی میکرد…
ناگهان ورق برگشت
سرنوشت مرز پناهمان را شکست
منی بود خسته از انتظار
تویی غمزده از انکارِ خزان
که به آتش کشید
پیوند ناگسسته را
عهدی شکست و پس از آن احساسی
به نام عشق
و امان از کولاک خاطرات
که گرم می کرد
روزی، احساس یخزدهام را
در بندِ پایانی روزگار
پناه بردم به شعر
از انزوای این شهر
که به دارِ مرگ آویخت
جانِ بیتنم را.