کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

لندترین شعرِ من

لندترین شعرِ من
تقدسِ موهای تو بود
که در پسِ سیاهی‌شان
شهری از واژه‌های بی‌کلام
پریشان شد
و در کنار تو، 
نگاهم به آینه‌ای افتاد
در آن نمایشِ چشم‌هایی بود که
از سوگندِ نامِ تو می‌خندیدند
باورِ مشترکِ دیوانگی‌مان را
چه جای انکار بود!؟
سطر به سطر جان می‌دادند
کلمات از هیبتِ شکوه تو
که در تعلق خاطرت به من
حادثه‌ای بود بی‌نظیر
و شراره‌ی پلک‌هایی 
که از ماورای نگاهت 
سرکشی می‌کرد…
ناگهان ورق برگشت
سرنوشت مرز پناهمان را شکست
منی بود خسته از انتظار
تویی غم‌زده از انکارِ خزان
که به آتش کشید
پیوند ناگسسته را
عهدی شکست و پس از آن احساسی
به نام عشق
و امان از کولاک خاطرات
که گرم می کرد
روزی، احساس یخ‌زده‌ام را
در بندِ پایانی روزگار
پناه بردم به شعر
از انزوای این شهر
که به دارِ مرگ آویخت
جانِ بی‌تنم را.

فرزانه رئیسی