روی دستانِ مرگ نشستند
چون کبوتران خسته از راه
و تهران برایشان شعر خواند.
رسمهایِ مختلفِ خود بودند
طرحِ عجیبِ تکرار و «چیزی» نزده
با دستهایِ خیس
از اشک
باران
و آبِ سیاهِ حوضهای شهر
حنا و مریم و سارا، الهام و اندیشه و میرا
از اندوهِ برف
و بازگشتِ شعور به خوابهایِ لذتبخش
آمده بودند.
تهران برایشان
نسیمِ سردِ تکهتکهشدن بود
طوفانِ بیشعرِ فوتهای مداوم
لای انگشتها و... آبِ دهان
لای انگشتها و... بخار
لای انگشتها و... جیغ.
تهران برایشان
تکهتکه چمنزار بود
پیچیده میان کاغذ سیگار
و رفاقتهای بیشناسنامه.
آمدند، نشستند، سیگار نصفهای کشیدند
بهمن نیامده بود از پشت
خودشان را
با دستههایِ لولشدهی روزنامه
راضی کردند و رفتند.
تهران ماند
نوک در آبِ اماله
سر در بخارِ یکدستِ علف
و دست دیگر مرگ
که مثل کفتربازها
روی پشتبامها
دنبال جَلدهای خودش میگشت.
تهران ماند
با جیبهای پر از بلیت
دستهای مرتعش از بدرقه
و اضافهوزنهایی
که
جدا جدا
و سر در پنجرهی ماشینهای داخلی
اشک میریخت.
تهران ماند
و
اساماسهای نیمهشب
کرشمههای بیدلیل
و اسمها و شمارههایی
که نمیشد حفظشان کرد.
تهران ماند
و
لقوههایِ بیمعنایِ دست
در رؤیاهای شبانه رختخوابها
در بدرقههای مدام فرودگاهی
و
خسخس سینهی شهرزاد
که هزاران شب بیدار مانده بود
با سیگارهای نصفه.