غولیغریب
نشسته برشانههای شهر
دوالپایی که صدخمرهشراب هممستشنمیکند
دیوی عجیب
بندودام گسیخته
گریخته
ازشرموشیشه
دردبیدرمانبستهبهقهر
دهانبندتعطیل
بردهانو دکهو دکان
رهاماننمیکند.
تنهایی ازدروباممیبارد
خواببیهنگام آفتاب درپتویابر
تمامروز راشبمیکند.
فصل فاصلهرا
خشخشبرگهایخشکیدهزندگیزیرپای مرگ
روزهایخلوتخیابانو
شبهایخالیکوچهها
پرمیکند.
پائیز پالتوپوش
ازکناردرختانبیبرگ
عصازنانو شکستهمیگذرد
دستبرکلاه
بادبرقارقارسیاهکلاغان میوزد.