به اندر وایِ بی در جا؛
شناور،
[در دلِ دریایِ ناپیدا کرانِ ابرِ افسون بارِ افسانه،
شکوهی سرمدی؛
[ در پیلهی آنه!
چه میگویم؟
چه میگویم؟
تُنکْ تر نقشِ دوری،
ریز و راز آمیز!
شتابان گِرد بر گِردش،
بسی پوشالههایِ خیسِ آذرخیز!
تَنانْ وَهمِ مِه آگینی؛
شبیه کَپّهی لانه
فرو اندر نهفتارش؛
خطوطِ تیرهی هاشورِ مُرغانه!
هَلا اینک
به جادویِ خیالِ خویش؛
حصارِ بیضه را در هم فرو بشکن!
نگه کن آه
نگه کن تا یکی طُرفه نگین دانی،
زسنگِ ساحرِ افعی،
به گردان گردِ فیروزه نگینی،
[چنبر افگنده است!
تو پنداری،
نشسته بر خَمانِ حلقهی انگشتری دیرین،
به بیتایی؛
در انگشتِ یکی دستِ
نه در هستِ
جهانْ پیوست!
نگه کن آه
به ژرفا در درونِ آن نگینِ آبیِ جادو
در آن دنیایِ ابر اندودِ تو در تو؛
پریشان گربهی خونین و مالینی
همی بینی،
که آنک،
[ بر پریده بر بلندایِ غریبِ چینه یِ مشرق؛
به افسونِ دو صد حیله،
وِلو گردیده رویِ گوژِ پَرتیله؛
دُمش زخمی،
سرش چاکان و آخ،
[اِشکمش پاره،
زِ تیغ و نیزه و خاره
در آن غوغایِ کیناکینهی دیوانِ پتیاره!
نگه کن آه
بسی چنگالهی خونین،
به خشمی،
[ آن نگارین کُرکهایِ مخملین را،
[از تنش ای وای،
[برکنده!
ولی جانا،
بِهل این قصّهی زخمِ تنش، باری،
بِهل این ماجرای کهنه را، زیرا؛
دلش،
آری دلش از غصّههای کندههای خویش آکنده!
خدا را من چه میگویم؟
چه میگویم؟
وُرا دیگر نه آغازی
نه انجامی
نه در این برزخِ بیسازهی دمسازی،
نه مرغِ جان اورا زین قفس،
[زین دامگه،
یانی،
بگو زین گورِ پنهان بالِ پروازی!
چه میگویم؟
چه میگویم؟
تو گویی نیمهجانی دربهدر بُرده،
ز گرگِ کینهی تُرکان
ز چنگِ حملهی تازی!
؛؛
در این اقصاء،
یکی شاخِ کهن از آن درختِ پیرِ بَسْ تُخمه،
که بُن در دامنِ دریایِ جادویی فرو برده است،
سر از آن سویِ پرتیله،
به انبوهی برآورده است!
نگهکن آه
نشسته رویِ آن غمگین،
پریشان روحِ آن بیکُرکِ تنْ پرچُین،
چه میگویم؟
چه میگویم؟
بگو آری،
بگو آن نازنین سیمرغِ نیک آیین،
تَرینْ دروایِ قافِ عزلتِ دیرین!
هلا ایدر
از این منظر،
شعاعِ پرتوِ فیروزه را،
[رنگی فروگستر،
به رویِ پرّ و بالش بین!
نگهکن آه
فرازِ گردنش از انحنایِ گُردهی بیکرکِ عریانش،
چو نقشِ پرسشی،
[از یک مدادِ آبیِ پر رنگ،
قرینِ وحشتی وحشی،
[ز هر نیرنگ؛
به سویِ لانهی آن اژدهایِ زرد پیچیده است!
نگاهِ سرد و خاموشش،
چو فوجی از پرستو هایِ پروازی،
به نفرینِ نفیرِ فتنهانگیزی،
پیِ آفاقِ سرخِ سرزمینهایِ انیرانی،
از این دامانِ پاییزی،
چه بیتابانه کوچیده است!
و میاندیشد او با خویش؛
«هلا سیمرغِ نامآور،
چکادِ برف پوشِ بامِ دنیا را،
[در آن پایین،
کهن سنگِ مزارِ مرمرینی بین؛
فرو هشته،
به رویِ پشتههایِ لاشهای،
[از زهرِ کین کشته،
یکی سیمینه بالا گنبدی؛
[آرامگاهِ جمعیِ انسانِ بیباور،
تباری بخت برگشته!
نمیدانم؟
نمیدانم؟
کدامین دستِ شومِ اهرمن خویی،
چنین از آشیانْ بندِ منِ زارو
به جایِ نوش دارو،
زهرِ تلخِ شوکران چیده است؟»
به خود میپیچد از اندوه
پریشان میشود از درد
وزین حسرت،
وزین هیهات
در این مانایِ ماتامات
فراسویِ سرِ شوریدهاش را،
[بامی از یخکینه میپوشد،
[به آهی سرد!
در آن بیگه،
ز عمقِ زمهریرِ جانِ غمناکش،
خروشی تلخ میخیزد؛
خروشی آن چنان خستو،
که پنداری شکستی،
نی،
که تکریرِ ترک هایِ کلانْ ریزی،
ز سو تا سو
_ چنان دامی که از تَندو _
بر این جادو نگینِ آبیِ
[انگشترِ انگشتِ دستِ ایزدی گسترد!
وزین گونه
زلایِ پلکهایِ ناشکیبایش،
دو قطره اشکِ دریابَر،
[چکان؛
چک...
چک...
فرو ریزد؛
هماغوشِ فرو افتادنِ انبوههای؛
[ از برگهایِ زرد!
وزین گریه،
تو پنداری،
که نقشِ آهِ بالایِ نگین ناگه،
همی با ابرِ وَهْم اندودِ تَهْ تُویِ نگیندانش،
[در آمیزد؛
به خاموشانه فریادِ چه باید کرد!؟
دریغا
آوخا
آها
فغانا؛
زین شکوهِ انزوایِ تا ابد جاری؛
_ از این تنهاییِ بیانتهایِ آینه پرورد! _
وزین بیداد
وزین بیدادِ دور از نایِ هر فریاد؛
زُلالِ سینهگاهش در نَهفتِ تن؛
به بی تایی،
به خود از لرزشی دوّارِ بر اُوباره می پیچد!
چنان کز دورتر اقصایِ هاهوتِ نه پیدایی،
گران سنگی به نیرو،
در سقوطی ژرف،
همی در نافِ اقیانوسِ اشکی بی کران،
ناگه،
فرود آید!
دریغا گفتوگو یِ آتش و رؤیایِ نمناکِ شبی نوزاد!
چه میباید بگویم آه
چه میباید بگویم از نفیرِ گریههایِ تلخ این
[ رفته نگینِ خاتمش بر باد؟
نگه کن آه
دُمِ زیبایِ روحِ گربه از پایین اندامش،
به سیرِ دلکشی،
زیِ دیارِ سبزِ طاووسان،
خم آورده است!
به نازِ گردشی بیتا،
به گِردان گردِ فیروزه،
فرو پیچیده و موجا چَمی،
از هر کرانی،
برهم آورده است!
پس آنگه از نَهفتِ ابرِ سِحر آگین،
هِلالِ چترِ رعنا را،
به پهلوگاهِ آن یَخکینهی رویِ نگینِ خاتم آورده است!
وزین گونه،
نهان در لابهلایِ پرّوبالِ خوش خط و خالش،
شِمایِ هفت اقلیمِ زمین را،
طُرفه نقشی مبهم آورده است!
نگه کن آه
نگه کن گرچه این غَورِ غریبِ سرگذشتی؛
از تبارِ ماست،
و یا گویی
کهن افسانهای؛
تعبیرِ خوابِ نسلِ بیفرداست،
ولی با اینهمه با من بگو ای دوست!
بگو آری
بگو کین سِحرِ بی تالی،
نگینِ آبیِ انگشتری زیباست!