در سردسیرِ جدایی
دست میگیرم روی واژگان و
گرم میشوم
نیاکانم میدانستند
پوستهی گیلاس
تشِ نهفته دارد
سوختن
ماندگاریِ من است
پیچکِ جانسخت
**
چقدر نمیمیری تو!
چند و چندینبار در سال
وهَی نُهِ آذر
وهَی در هر چهار فصل
وهَی سوزِ برگهای پاییزی
وهی میروم بالا
دستم میگیری
ساقهی درخت گیلاس
تا فرازِ بیجده نو
پیچکِ جانسختی نیستم؟!