چگونه میتوانم که آرام بگیرم
یک تنهایی طولانی که
همهچیز را بگیرد ازآدم
حرف زدن عادی حتی
برایم سخت شده
چقدر میتوانم به عکسهای دخترانم
نگاه کنم وگریه
یا سیری ناپذیریام از لحنهای بیتکرار
که مانده به یادگار
انگارنه این که نسبت برده باشم
ازکهساران نامی و
ازرودهای افسانهای
وگلهایی که رفیق به هم میگفتیم
آه که هیجچیز نمیتواند
غیبت چهره و صداهایی راجبران کند
به خنجری سپید خیره شوم مگر
که درچمن بنفش برق میزند
شاید صدای گمشده و
چراغی راپیدا کنم
که رودهای شعلهور به جانم را تسلا دهد
اینطورنمیشود ادامه داد اصلاً