برای کشتنِ سایه طناب کافی نیست
هزار مرتبه سربِ مذاب کافی نیست
چه وحشتیست که در متنِ شهر میلولد
چه حکمتیست؟ مگر این عذاب کافی نیست؟
شیارهای زمین تشنگانِ دیروزند
برای اینهمه لب، خوابِ آب کافی نیست
تمامِ دهکدهها از گرسنگی مُردند
تلاشِ سادهی یک آسیاب کافی نیست
بترس از اینکه دو چشمت تو را به آب دهند
بپوش چهرهی خود را! نقاب کافی نیست
اگر قرار بر این است ما نفس بکشیم
درختهای نحیفِ «سراب» کافی نیست
حلول میکنم آری درخت خواهم شد
مگر دویدنَ در منجلاب کافی نیست
هنوز زیرِ زمین نهر پیر جان دارد
برای سبزشدن آفتاب کافی نیست