کندم
به هوای این که شاید برسم به جای خوبی
کندم...
و دوباره ناخنم خورد به خاک خشک و خالی
وا شد دهنـی و ریخت حرف کهنی که تازگی داشت
یک پرسش بیجواب،
بیهیچ علامت سؤالی
انگار که خوردهام به دشنام تمام دشمنانم
هر ذرهی خاک، یک زره بود که بوی نفت میداد
هر قلوهی سنگ، چشم گنجور سفیدخانهها بود
هر تکهی چوب، مشعلی گمشده در سیاهچالی
***
یک مشعل شورشی گرفتم سر دست تا بیفتم-
دنبال مسیرهای خوشبخت و نشانههای خوشرنگ
انگار که چشمهام جوغان۱ شدهبود و صورتم سنگ
حالا همهجا طلسم بود و تلههای احتمالی
کندم!
رگههای خونی از سینهی خاک سربرآورد
پیچید صدای نالهی گوشخراش ترکمنچای۲
خونگریهی گیلهمردها بود ارس، و بغض زنها
غم بود که مینشست در چهرهی خوشههای شالی
کندم!
به پیالهای رسیدم که شبیه جمجمه بود
یکجور جنون که دوره میگشته برای درس عبرت
میگفت که زندهزنده خوردهشده محتوا و مغزش
و بعد برای میخوریها
شده کاسهای سفالی۳!
کندم!
سر سرخ دشنهای برقزد و جهید بیرون
انگار جناغ سینهای بود که خیسخورده در خون
یا پیکرهی منارهها بود در اصفهانِ داغون
دیدم چه منارهها که برپا شده از سر اهالی!
کندم!
و بیاختیار خوردم به زمین شخمخورده
انگار که سیل خون، نشابور مرا به جلگه برده۵
با مزرعههای جو چهمیکرد زمین سرد و مرده؟
حق داشت که هی خودش میافتاد به تور خشکسالی!
کج رفت مسیر و پرتافتاد میان یک دوراهی
ماندم بروم جلو کمی، یا برسم به جای اول
یک سنگ سیاه اینطرف، کوهی از آهک آنطرف، باز-
کندم...
کفنم گچی شد و چادر مادرم زغالی
پاشید غبار دشت پوشیدهای از جسد به چشمم۶
ایوان خراب و خون استخر نهیب زد به چشمم ۷
وارو شد و ریخت خاک آتشکده روی خشت مسجد۸
برخاست دوباره دود آه از دل خستهی موالی۹
کندم!
و کلوخهایی از قلک خاک سردرآورد
افتاد شبیه سکه از چشم زمین و گریه سرکرد
مهرابه در انتهای دهلیز نشست و با دلی سرد-
صندوقچههای اشک را تخلیهکرد از زلالی!
کندم!
و فسیل دستی از خاک به شکل ساقه رویید
یک دست که قرنها نگهداشته پرچم ستون را
یک شمع که در عزای خود سوخته مثل تختجمشید
یک آینهی جهاننما با بدن کریستالی
***
در آینه یک نگاه کردم... بدنی هزارتکه...
شهری که نگاه و اشک و دست و سر و آه و ناله بوده
شاید خودِ شهرزاد در خواب هزارساله بوده
هرجا به پیام اصلی قصه رسیده در لیالی
شب شد،
به خود آمدم، و گفتم: چه پیام دیگری داشت؟!!!
هر بار که پوست کندمش، صورت خام دیگری داشت
انگار زمین بایری بود که نام دیگری داشت
انگار چه بود؟ چند میمون و دفینهای خیالی؟!
***
در ناخن خود نگاه کردم... و تراشههای بسیار-
در کسوت صمغ و موم و ساروج به هم گره شد اینبار
دیدم خودمام!!!
نگاه انداخت به من، و زیر لب گفت:
هرگز تو شبی نخفته باشی به درازنای سالی۱۰!
پینوشت:
. سنگنگارهها و کندهکاریهای گود روی سنگ و صخره که بیشتر به ریخت گرد و سوراخ است و در باستانشناسی به آنها گودال قبر میگویند. تیرههای هندواروپایی و گبریان دیرین، قبرهایی گرد و کوچک میساختهاند و جوغانها(کاسهها) هماره نقشه و نشانههای آرامگاههایی در زیر زمیناند.
. پیماننامهای به سال 1206 ه.ش که بر پایهی آن افزون بر واگذاری حق داوری کنسولی به شهروندان روس و پرداخت تاوان جنگی از سوی ایران، بخشهای دیگری نیز افزوده به قلمرو چنگاندازان و رود ارس مرز دو کشور گردید.
. شاهان صفوی دستهی آدمکشان خامخوار داشتهاند و شکنجهها و کیفرهایی که ریشه در آیینهای چادرنشینان ترک آسیای میانه و هوادار شاهاسماعیل داشتهاست و زیر پرچم شیعهگری پالایش و روایش میشدهاست. از نمونهی اینها میتوان زندهخواری دشمنان و بهکارگیری استخوان سر آنان بهجای جام را یاد کرد.
. نگاهی است به کشتار مردم اصفهان، در سال 790 ه.ش به دست تیمور گورکانی.
برخی از بزرگواران به نویسش واژهی «داغون» در این بیت خرده میگیرند. ولی گفتنی است که واژاک «دربوداغون» همان دگر دیسهی «دارماداغین» ترکی است و بهوارون دیدگاههای استاد دهخدا و دکتر معین، نباید آن را ریخت شکستهی «داغان» قلمداد کرد.
. نگاهی است به کشتار ستمگرانه و ویرانگریهای مغولان به سال 618 هـ قـ .
. نگاهی است به سختترین نبرد ساسانیان و تازیان. جلولا به معنی پوشیده(از اجساد ایرانیان).
. نگاهی است به تیسفون و استخر(شهری در نزدیکی قم و کاشان امروز که سرکوب و کشتار ددمنشانهای را به خود دید).
. عربها گهگاه روی ویرانشدهها و بازماندههای خانقاه و آتشگاه و کلیسا و ... مسجد میساختهاند.
. «موالی» جمع واژهی مولی به چم بنده است و به مردمان غیرعرب و بیشتر ایرانی زیر فرمان امویان و با آهنگی دشنامگونه گفته میشد.
. «به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفتهباشی به درازنای سالی» - سعدی