نای ابراز عشق در من نیست، حرفهایم نگفته جان دادند
بوسههای خدانگهدارت، لذت و درد توأمان دادند
گرچه باران برای دلبستن، سوژههای جدید میبارید
آسمان و زمین به همدیگر، چشمهای تو را نشان دادند
جز برای تو شعر ننوشتم، پس چرا شهر عاشقت شده است؟
کفتران پریده از بامم، نامه را دست این و آن دادند؟!
رو به ساحل نشسته با صخره، از مکافات عشق پرسیدم
گفت: «تاوان شوق دریا را، موجهای ترانهخوان دادند»
برف یعنی نگاه یخزدهات، بر تن روزهای مردادی
چشمهایت ورای کشتن من، درس خوبی به آسمان دادند
سنگدل بودی و ندانستی، عشق یک اتفاق رؤیایی است
شعرهایم بهجای سینهی تو، شانهی کوه را تکان دادند