منم
گلولهای خشمگین در گلوی طپانچهی سردار
مشروطهای پاره در دهان باد
قشون روس هر روز به فاتحه بالای سرم
که گور مُرده پس نمیدهد این خاک
باروت بریز
کفن از پس دشنه، جن خواب میبیند
من هم با بیضامنم دنکیشوت پنبهزار میشوم
زار میشوم، آل نه
جننامه به عبایم غیب میکنم
به شعبدهبازی صندلیها و شبکلاه
سایه از دیوار بیرون میکشم
دستهدسته شاه نه
کلیدی بر ویرانهی زنی مست
بر ترک ترکمن میتازم به یال رؤیاها
نه اینطرفی نه آنطرفی
شمارش انگشتها و زندهباد
منم گریان به خیابانها و طالع بال کلاغها
زنجیر به غم شهر
گرفتار در عربدهی باد باتوم و کبودی به جفت و طاق
طپانچه در پردهی پایان شلیک نمیشود
و این بار خزر چخوف را کور به پیش اسفندیار میبرد.