...
اسماعیل
آنقدر نیامدی
که چشم به راهانت
یکی
یکی
رفتند
با کاردهایی که گلویشان را
از قفا برید
و هیچ مائدهای از آسمان
جایگزین خون این گندمزار نشد
اینجا دستهای چروکیده
همیشه لرزانند
و کاردهای آبدیده
فقط گلوی مرثیه را نمیبرد
مادرت
نشسته بود بر درگاه این خیمه
به انتظار سه مرد
که بیایند برای بشارت نوزادی
که از بدو تولد
داس زیر گلویش بود
و باد در موهایش بذرهای سیاه میپاشید
ولی فقط کولیها آمدند
تا در پیشانی ات بخوانند
این گندمزار
روزی درو خواهد شد