پدر
مردهشور بود
مادر
برای تنهایی مردهها گریه میکرد
و من برای تنهایی مادرم
از بس قبرها را شسته بود
خانهی ما قبرستان بود
و همسایهی ما مردهها
من با پدرمردهها و مادرمردههای زیادی همبازی بودهام
در دبستان
مردهشور فحش بود
وقتی معلم عصبی میشد!
من مردهشور نبودم
شاید بدنم بوی مرده میداد
از وقتی مردم
لباس بچههای مردهشان را برایم میآوردند
مرگ
سنوسال نمیشناسد
پس برای من همیشه لباس بود
و برای پدرم همیشه کار
پدر مردهشور بود
و آخرین وصیتش این
که مردهای روی زمین نماند
من تا به خودم آمدم مردهشور بودم
به بچهها گفتم
مردهها ترس ندارند
فقط لباسشان را عوض کردهاند
و خوابشان را طولانیتر
و خودم هنوز از مردهها میترسم
این را به مردههای زیادی گفتهام
آنها با چشم باز لبخند زدهاند!