حرمت شکست، آینهبندی حرام شد
فرصت برای عشق نوشتن تمام شد
در کوچههای یخزده اشکی عبور کرد
بغضی نشست، سایه ی غم مستدام شد
میگفت: «خستهای! بنشین تا که بگذرد...
اینقدر زلنزن به من و ما... که بگذرد»
اما پلنگ زخمی چشمم حریص بود
فرصت نداشت ماه از آنجا که بگذرد
این بار تا فراز شکستن رساندمش
بر گور خالی ضربانها نشاندمش
یک فاتحه برای دل خویش خواندم و
در لابهلای خالی دفتر کشاندمش
پُر شد تمام دفتر از آهنگ خشک باغ
از ردپای خستهی یک قطره اشک داغ
حالا غروب میکنم و گوش میدهم...
میآورد نسیم صدای پَر کلاغ
خُردم! ولی صدای شکستن نمیدهم
پیوند را اجازهی بستن نمیدهم
دیگر به این دلی که تو را سیر دیده است
حتی مجال با تو نشستن نمیدهم