در مشتهای شیشهایم
چشمهای تو را میبَرم
به آنجا که نور
از درکِ عبور
عاجز است:
ـ کیهانی که در ابدیتِ بیانفجارت
بسته میمانَد ـ
و تو آنجا
در انگشتهای زمینیام
به وسعتِ یک ستاره میبینی
شب را
که پردهایست
میانِ دو خورشیدِ رجیم:
ـ مَفصلی که بکارتِ کیهانیات را
توجیه میکند ـ
وَ من با پوستِ شیشهایم در آن
بهوسعتِ یک ستاره میشکنم
وَ تو در تکههای من همچنان بسته میمانی