پناه بردم به رنگ سفید
و فراموشت کردم
از کاغذها گذشتم
راه افتادم میان الفبا
و رودخانهای شدم که میتوانست
شبانهروز خونریزی کند
و پوستم از درهای بسته عبور کرد
و پوستم مادر شد
به دنیا آورد
و به روز متمایل شد
ای روز!
ای تپندهی میان خون
چکمههایت را بپوش
و نفت را
از لولههای آبادان
پس بگیر
و بگو به مین
که این روزها
از یقههای زخمی برادرانم
تنهاترم
یا الیه راجعون!
جنازهها به قیر چسبیدهاند و
نمیتوانند برگردند
جنازهها تشنهاند
بگو ماهی بفرستند
ناخن بکش به ارکانم
و با من
زیر برف قدم بزن
قدم بزن که فراموشت کنم ای ماه!
ای عبارت دیوانه
بیا
به خیابان بیا
صدا را ببند
و پدر را
که با پرندهها رفته است
به نقاط سینهخیزم برگردان.