...
مگر دوشیزهای تنشسته در اندوهِ هامونت
که غمگینی به صدها گونه و بکر است مضمونت
چهل شاخه گلایُل جای چهل شاخه گلِ سرخ است
به شاعرها بگو این بود آن بخت همایونت
گرفتم پولک و منجوق مشکی، جلوهای دارد
لباس سوگ پوشیدهست روز عید، خاتونت
اگرچه باز هم تقویم، برگ تازه رو کرده
تو را خشکاندهاند و برگریزان است قانونت
چه رازی هست در سال نو و در ساز و سُرنایش؟!
که میخندی برای چند لحظه با دل خونت
فراواناند گلهای تو در گلخانههایی دور...
بخوان! هر چند میگیرد دل از آواز محزونت
تو سرو کاشمر بودی و گشتی بوتهی سر کج
سرش افکنده باد آنکه چنین کرده دگرگونت
تنت سُمکوب شد، ای ریشههایت سبز در تاریخ!
تو آن گنجی که روزی میکشند از خاک بیرونت