...
چهلمین توقف بود
فهمیدم رولینگ از روی دست بولگاکف نوشته؛
هیچ نیمکتی در هیچ ایستگاه قطاری
ایدهی پرواز نمیدهد
فقط انتظار دارد... و بردن
بردن... بردن... بردن...
دست تکاندادن که
خداحافظ، ای زیبا...
برای آزادشدن باید نامرئی شد،
گفتی زبان باید محو شود
هیچ دلالتی نیست...
حرفزدن ولی زبان میخواهد،
خبرها مینویسند
شاعر مُرد
خبرها... خبرها... خبرها... ها... ها... ها...
لعنت به خبرها که زبان دارند
این مرگ نیست
شیطان است
سایه ندارد
که ببینیاش روی سر خیابانها و بوقهای ممتد
دهان باز کرده
میبلعد
قل... قل... قل... قل
یک بار هم کنار جادهای ترک خورده
وسط یک بیابان داغ
با دو دستفروش چانه میزدم
بر سر فروغ؛
گفتم:
«هیچچیز تازهایی بر روی زمین نیست
و هر تازگی چیزی نیست جز نسیان»
یکیشان پنجول کشید
بر دهانم
دود شد
یکیشان پر زد و رفت...
روایتکردن زبان میخواهد
که من ندارم
که بکنم
این مردگان بیخودی
خودی شدهاند
جمع شدهاند
فریاد میزنند
داستان ما را بگو...
ندارم
که بگویم...
محتوا که رسوب کند لای درز آسفالت
چیزی ازش نمیماند
جز بوی گند اگزوز...
اگزوز... ز ز ز ز...
زنبور نیش زد
کند و رفت...
آفتاب همهچیز را خواهد شست
دیگر هیچکس
هیچچیز
به یاد نخواهد آورد
جز شاخهی نفیس گُلی علفی
که از درزها
با هزار کشوقوس
زده بیرون
بیرون خودش
دارد با دو دستفروش چانه میزند...
کامیونی به سرعت...
قییی...ژ ژ ژ...
تمام عمر گُل
ثانیهایی بود
که له شد...