آن فلوتِ بی بُرهان
در شبهای عریان
از نای ندیمهام بود...
دشتی خالی
و بادی بدخیم
در روزی روشن
بازاری سیاه
به راه انداختند
و مِلکها را
بینامِ ملکه
معامله میکردند...
کمی آنطرفتر از
پای ندیمهام،
تکان میخوردم!
تکتکِ نگینهای زمُردَم
به مَردُم
تقاص میدادند...
وقتی بُرهان من
از دهان افتاد
کمی آنطرفتر از دنبالهی شب
دکانِ فلوتفروشی
به نام ندیمهام
مانا شد...