شاخه گلی که روی میز بود و 
لیوانی که به سرش زده بود 
گلدانی باشد با نیمهی پُرآب 
و نیمهی باز پُرتر از هوایی که اطراف را میپایید 
و آن عکس تکیه داده به دیوار 
که چنان آشنا بود 
که انگار من 
یا دیگری از من 
که مات این شباهت مانده بود 
باز آن رگههای نخ ارغوانی 
آشکار و ناپیدا 
در لابهلای تارو پود رومیزی 
یا حتی نشسته بر پیراهنی 
که باید آویزان گوشهای بوده باشد 
در روزهای بیپایانی این باران 
میبارد و میبارد 
و هیچ کجای خیابان دستهایم را
خیس نمیکند 
و از کلاه هیچ کلمهای آبی نمیچکد کلمههایی که تا بیایند و
خودشان را گرم کنند و
نشانی جایی را بگویند که از آن کنده شدهاند.
ستارهها  میافتند 
لامپها خاموش میشوند 
دیگر نمیشود تاریکی را دید و
حتی اتاق گریخته از شعری 
که بی جاپایی در خیابان دستهایم آواره مانده
وخود را از چشم هر کفبینی پنهان میکند 
هر پیامبری 
هر شاعری.