من اما شکل خود بودم
نانوشتهای در شعر
که پریشان میکند بعد از آن خطوط کاغذ را بر کف اتاق
هر بار که آب میدهم گیاه تازه را
در دستهایم روایتی میروید، آرام
تکانم میدهد یک هول، گرچه هولناک نیست
پیچیدهایست در جایش با من
گفتوگویی دارد، که نمیگوید
نور میخواهد برای برگدادن
برای ساقهشدن به ساقی که ظریفم اکنون
و پیچوخمی که گم میکند مرا در آن
میان دستها و کاغذها
میان دستها و کاغذها
پیدایم نمیکنم چرا؟
همه را از اول باز مینویسد
همه را از اول مچاله میکند در خود
بر کفی که اتاق ندارد حتی
میماند
گیاهی که بیصدا میخشکد
و بعد دوباره اکنون به جوانهها شک دارم
برم گل بدهم به آبهای دوروبرم
و بکشم بیرون
تمام تنم را
بعد از آن در خود رفتن
و فرو به خود در رفتن
بیشتر که فرو میروم در خود
جذب ریشه میشوم اکنون
و دوباره میخوانم
روایتی که تازه نیست
به انگشتان اندکی سبز شدهام