صبح پنجرهها را باز میکند
من اما با شب رفتهام
مثل تمام ایستگاهها
بیآنکه از جایشان تکان بخورند
بارها رفتهاند
نیمی جامانده
نیمی در سفر
«باز خواهد گشت»
صبح به پنجره گفت
شب به خیابان
چشم به راه
بازماندگان
تاریخ را نمینویسند
به تقویم آنها
قرن یعنی یک ثانیه
یعنی سایهی مسافر
هنوز در امتداد جاده میرود
قطار با شب میرود
ایستگاه نبض ریل را میگیرد
هنوز صدای قدمهایت میتپد
خون به قلب باز میگردد
قطار به ایستگاه
تو به آغوش من