حالا نمیگوید کجایی
روی کدام ابر مایل به بنفش نشسته مرغان سیبری از کوچ انگشت میرود
نمیگوید آن اسب همیشه در جوارح بادو گلهی زرد چموش بر دالانهای شریان کبود میگذرد
نمیگوید آمادهی ایستادنی وقت راست گلوله در پیشانی
وقت نخست آتش در پیراهن نو
چه چیزی به خاطر، چه چیزی به یاد
حالا که شهر آرام است در گلو
خاکم کن در خاکریز دهان اسبها
به وقت بارش خاک
روی هر مرزی که نشستهای منم که در باد صورت
میکشم در باد غرق
طوفان از صدای تو میوزد بر کمان دشت
و هرچه کبودی به زیر ناخن معنویت سادهای از شکار خون است
ایستاده در شکل پنجره کنار زده پرده را چنگی در دست مینوازد با بازوهای نشمه گر لیلی
میگویم پری پری!
تو مادام از عمر منی خوابیده با دیو شبهای موزیک
خوابیده در بندر ناتور در رگهای محشر لیلی
چنگ میزنی چنگ بر دیوار نتهای غبن و فراموشی
و عشق مثل راهحلی پیش پا افتاده
پا میخورد پا میخورد در خاک گلههای رم
میغلتد به پشت
نمیگوید آمادهی روزمرهای که چاقو خورده از هوا
آمادهی روزمرهای در پوشیدن لباس و رفتن به اداره با قطرهی نفازولین
با دخترت با عینک تازه و چشمهای گنجشک دور بر شاخهی نامطمئن نیزار
چشمهای جامانده از قرن دوست داشتنها
قرنی که می شد به تپیدن گنجشک از زیر لباس دست کشید
قرنی که حاضر نبود غایب بود و روییده بود از
دیوارههاش دو چشم مرکب
بر خاطر عشاق
دست میکشیدند بر دیوار هم از جغرافیای اندوه تن و سایهی غم در چشمان هم
با این وجود هر مرزی که دریا بود و خاک
از دو تن پیچیده درهمشان رقص میگرفت آتش
مرزها تا جنون گاوی سنگ
تا چشمانداز محو باران در تئاترشهری تا بیغولهای در یونیفرم اداره و هر مرزی که روح جهان را شقه میکند
با این وجود مخابرات مریض افتاده با دیالوگهای مضحک پشمکی
ما با دو گلهی زرد چموش اسب
ایستادهایم در قامت سنوسالمان
تا پری مغموم سردرگم
در شبهای سوز موزیک بیفتد بر تخت
بر خاکریز مرزهای دشت عاصی
اینگونه شکسته در چشم هر گنجشک در چنین ابر دردناک آغشته به مرغان سیبری