تلویزیون را خاموش میکنم؛
نمیخواهم سیاستمدارها
با کفش به خانهام وارد شوند
دلم نمیخواهد زل بزنند
به خاک آلالههای گلدانم
نمیگذارم بو کنند
لبخند دخترم را
که پیچیده پای پنجره
میبندم روزنامهها را؛
تا تک تیراندازها
به زندگی مشترک بیندیشند
و گاردهای ویژه
با پسرهایشان دزد و پلیس بازی کنند
تا پس از دستبرد هر کودکی به شکرپاش
تنهایی در استکان چای حل نشود
تلفن را از پریز میکشم؛
شاید پایگاههای نظامی
برادرانم را
ایستاده به خانه برگردانند
بیرون میکشم پوکههای آشنا را از آلبوم
دخترم دعا میکند
آتشبس از پنجره
به خانههایمان بیاید
من اما به این فکر میکنم
چهطور ایمانم را به جنگ پنهان کنم
و باورم را به این که آتشبسها
ادامهی جنگهای قدیمیاند
به فکر فرو میروم
فرو میروم
و میروم
آنقدر که دخترم آرزو میکند
آتشبس
مادرش را به خانه برگرداند