معشوق من
گلیست خود رو،
پرچمان و کاسبرگاش از مائده
مائدههایی شرابآگین.
بوی زلف هُشیارش
ترجمانِ به هم آمیختهی سوسنان است وُ
مُشک آهوانی که
پشتِ پلکهاشان کهکشانی شوریده است
و دو وعده مانده تا
عیسای قدیس و یونسِ در کام
به پیکان بوسهاش بردوزند!
شوریده میخرامد از اِشراق
سر میزند
چو نیزههای هلالاخگر.
با نام اگرش بخوانیش
سوسوی وحشیِ چمن است و شاریدنِ صحرا
در چین و واچین تلخند و به لبخند.
از لباش _حالا که گفتهام_
خون اگر بر بوم برافتد
خورشید میجهد از تار و پود منسجم کرباس
و آستانهی افق را
نقشی به چنگ پرندهای میزند
که در راهِ آمدن است.
اما به آهن میماند
غمزههای به تاراج رفته از کمرگاهاش
آهنی مذاب
به قالب انگشتها و ردِ سوزان نفسهام.
وقتی که از راه میرسد
لب را نه بر زبان
که به چشم، نوش میکند
شانهها را به یغمای گیسو میبَرَد
و اسفار یگانهی کتیبههای بازواناش
چغازنبیل میگرداند به گِرد گردن و رانهام.
اسپهبد است نالههاش،
سه-چهار آسمان فرشتهی لایعقل
حول سرش میچرخند
و خندهاش به شکل نمک
تعلیق مرگ میکند.
این پلنگ
از دندانهایات چگونه زاده شد
ای از منِ معشوق درپیچیده با خود!؟
خون که میپاشد از رگ و ریشهها
مسیری شنگرف و اُخرایی رُهاب میشود
بر دروازهی گشودهی شهر
که نوازندهای چیرهدست
بههنگام فتح بابل و نخجوان
مینوازداَش
با آوایی مبهم و مشکوک؛
و از منقار پرندهی از راه آمدهاَش
عسل و زعفران جُفت میشود...