شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

معشوقِ من...

معشوق من
گلی‌ست خود رو،
پرچمان و کاسبرگ‌اش از مائده
مائده‌هایی شراب‌آگین.

بوی زلف هُشیارش
ترجمانِ به هم آمیخته‌ی سوسنان است وُ
مُشک آهوانی که
پشتِ پلک‌هاشان کهکشانی شوریده است
و دو وعده مانده تا
عیسای قدیس و یونسِ در کام
به پیکان بوسه‌اش بردوزند!
شوریده می‌خرامد از اِشراق
سر می‌زند
چو نیزه‌های هلال‌اخگر.

با نام اگرش بخوانی‌ش
سوسوی وحشیِ چمن است و شاریدنِ صحرا
در چین و واچین تلخند و به لب‌خند.
از لب‌اش _حالا که گفته‌ام_
خون اگر بر بوم برافتد
خورشید می‌جهد از تار و پود منسجم کرباس
و آستانه‌ی افق را
نقشی به چنگ پرنده‌ای می‌زند
که در راهِ آمدن است.

اما به آهن می‌ماند
غمزه‌های به تاراج رفته از کمرگاه‌اش
آهنی مذاب
به قالب انگشت‌ها و ردِ سوزان نفس‌هام.

وقتی که از راه می‌رسد
لب را نه بر زبان
که به چشم، نوش می‌کند
شانه‌ها را به یغمای گیسو می‌بَرَد
و اسفار یگانه‌ی کتیبه‌های بازوان‌اش
چغازنبیل می‌گرداند به گِرد گردن و ران‌هام.

اسپهبد است ناله‌هاش،
سه-چهار آسمان فرشته‌ی لایعقل
حول سرش می‌چرخند
و خنده‌اش به شکل نمک
تعلیق مرگ می‌کند.

این پلنگ
از دندان‌های‌ات چگونه زاده شد
ای از منِ معشوق درپیچیده با خود!؟
خون که می‌پاشد از رگ و ریشه‌ها
مسیری شنگرف و اُخرایی رُهاب می‌شود
بر دروازه‌ی گشوده‌ی شهر
که نوازنده‌ای چیره‌دست‌
به‌هنگام فتح بابل و نخجوان
می‌نوازد‌اَش
با آوایی مبهم و مشکوک؛
و از منقار پرنده‌‌ی از راه آمده‌اَش
عسل و زعفران جُفت می‌شود...

شجاع انوری

شعرها

 همیشه عیدها روشن بودی

 همیشه عیدها روشن بودی

سوری احمدلو

در سلام راه‌ها

در سلام راه‌ها

ربابه قصابان

من حواسم همیشه پرتِ توئه

من حواسم همیشه پرتِ توئه

احمد امیرخلیلی

این روزها،

این روزها،

ابراهیم کارگرنژاد

ویدئو