شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

بهار

از سفر بازگشته بودم

و باران

بر درگاه کوچک پنجره ام

می کوبید

 

بخوان باران

بگذار با آوازت گریه کنم

بگذار با نرم آهنگ قطره هایت

از انتهای دالان گذشته

عبور کنم

 

باز می گشتم

از مسیری که سنگلاخ هایش

سایه ی من را

تعقیب می کردند

و کابوس اش

نفس شب را می برید

 

پیراهنم

در راه جا مانده بود

چمدانم

و آن پرنده ی کوچک

که بر لُختی شاخه ای

رو به احتضار خورشید

سرود می خواند

شب چراغ من بود

 

ببار باران

بگذار چکه چکه کند

دانه هایت

از سقف کوچک خانه ام

 

بگذار رشته های سکوت

از پشت همین قاب

با دانه های تو

بر گلدان خالی ام

گل کند

 

تمام راه را آمده بودم

تا پله های تاریک و نموری

که به سرداب خاطراتم می رسید

را جا بگذارم

 

 

ریشه هایم

درگهواره ی ظلمت جان می گرفت

و آن دقایق وحشت و کور

که چون قایقی

بر آبهای دریای نقره ای

می راند

در گوشم می خواندند:

 

کوه ها رنج های زمینند

که از میان آتشفشان ها

اوج گرفته اند

تا در آینه ی آسمان بدرخشند

 

 

قطره‌های باران

بر درگاه پنجره ام می کوبیدند

 

من از سفر بازگشته بودم

تا از نو جوانه بزنم

در بطن لحظه هایی

که هنوز از گرد راه نرسیده بودند...   

گلرخ حاجی رضا

شعرها

سرآخر

سرآخر

ستار جانعلی‌­پور

روشنم کن شبیه سیگارت

روشنم کن شبیه سیگارت

امیررضا وکیلی

روی تخته بزرگ می نویسد A

روی تخته بزرگ می نویسد A

شهریار خسروی

قدمت را بزن، نمی فهمند

قدمت را بزن، نمی فهمند

محمود صالحی‌فارسانی