سروده در بند زنان اوین
به اخلاقِ شب فکر میکنم
اینجا که بیساعتـگاهِ تپیدنِ درد شده است
و پرچمهای سوگ
داد برآوردهاند از مچهای سرنیزه بگذرند
صابونِ غم هر روز ساییدهتر
سیاهیِ قضات را میبوید
تکیده از آبشار و بنبستهای ولیعصر
شهر
گوشههای مقتولِ خود را مینامد
دریایِ مغروقان از باروها بالا میگیرد
تا سرودی مادر
دوباره تاریخ را بغل کند.
آنقدر برپا نبودیم که راه
نگاهمان دارد
که خون برسد به آن بوسهی حق
تا میلهها از گنجشکها شعلهور شوند
جسدهایمان ولی زندهاند
و دهانهایمان را نمیشود پس از تیربارانشدن
دوباره بست
حاصلخیز مردهایم ولی
اگرچه نفسِ کشاورزمان
کویرِ گندم و جشن بود
و ترسالیِ آفت
کودکهایمان را قنداقِ مرض کرد
اگرچه محاکمه مهیای اعدام است
و چشمهاش که در آهن پلک میزنند
آرمانهای صنعتیاش را
بر سجدهگاهها سرمایه میکنند
اگرچه شب حاضر است
تو اما ای تشنگیِ تاریک!
بر رگهای بازنگشته گل بگذار
به پیچکهایی که نرویید چراغ بیاویز
و آن نورِ بینهایت را
آنقدر بجوی
تا ستارههای خیابان
دنبالهدار شوند.