صبح زود
روی سیم برق
یک قمری طوری اندوهگین میخواند
که من دلم میخواهد
با عجله به خانه برگردم
کلید بیندازم / در را باز کنم
نفس نفس
از پلهها بالا بروم
و ببینم همه چی سر جاش هست
و ببینم او گوشهی اتاق روی تخت خوابیده
نزدیک بروم/ تا کمر خم شوم
و گوشهایم را با کمی هراس روی سینهاش بگذارم
دلم میخواهد بنشینم
مثلِ یک قمری گریه کنم
و شک کنم امروز چندشنبه است؟!
و به سرِ کار نروم