به سِفرِ نانبشتهی باد
به یکی بود یکی نبودِ باران
به بوتهی آتش
به ناگزیری خاک
که هنوز هم بیمناکم و
بیزار از فراموشی
گرچه زنگِ آرزو دارد
و خرسندم
که از یاد نبردهام هنوز
شاخِ توتِ سرِ دیوار
سهمِ رهگذر است.
از حضورِ کاستیناپذیرِ توست
که تابِ تماشای یادگارهایت را ندارم
و فکر کنم بدانم
چرا پدرومادرها
جانشان را برنمیدارند
به در برند
از «غزه»
از «رفح»،
و چرا بازمیگردند
به زیارتِ خاکی
که خاک نیست
خاکستر است.