شهر نگاهمان میکند.
درست در بینهایت، در نقطهای یکتا،
در خود جمع میشود، چون مرکز ثقل هرچه که هست.
چون چشمی که ما را نظاره میکند،
مایی که در بازوان خطوط اسیر شدهایم،
در چنگال نوشتهها، در تصاویر و آواهای بیپایان از هر سو،
در سقوط خلوتگاهها.
همهچیز آنجا پایان خواهد یافت،
در ظلمت نگاه شهر،
در فقدانی که شریانهایمان جریان خون را به آن میریزند،
آن گلوگاه قطعیتی که دیریست از میان رفته است.
و چیست زندگی کنونمان مگر ابهامی،
که سالهاست از رنگ و رو رفته است.