...
روزها تو را دوست دارم
شبیهِ قناری
چند قدم دورتر از
میلههای قفس!
برایم آواز میخوانی
دل ابر گرفتهام را
در برق ِتبسمی چکیده
به رعد ِچشمها
در لکنت صدا
تا کلمه های حاصلخیز
به تنم آشناتر میکنی
به سبک ِغنچههای باران
بهار! دوشیزهی جوان را
با قافیهی گلها
در ردیف گلدانها
روی طاقچه میگذاری
و در صفحهی دلت
وقت نوشتن
بوی سپید خودت را
در شعر تازهام
به دیگران نشان میدهی
و اما شبها
کسی دیگر را دوست دارم
وقتی با دستهایش
آغوشِ پنجره! باز میکند
تکهای از لُختی صدایش
در سکوتِ نوازشها
سایه!
به اتاقم میچکاند
کمکم
جملهی تن
به شعلهای مبدل میشود
که همهی پرندگان
در هوای تکاندادن بالها
با شیپور باد
نتوانند خاموشت کنند
بدون سانسور
شعر را
با کلمههای ممنوعه
از مرزِ نخستین بوسه میکشانم
به موج نعرههای آشفتهات
ساکنان هر خانه
یک ورق از صدای ما را
در خبرنامهی محلی!
دهان به دهان
تا پشت پنجرههای آن کوچه میرسانند
چه روزها چه شبها
منتظر عطسهی ابرم
تا باران
پرده از
چشمهای گلآلود شما بگیرد