پنجاهسالگیام
دست چهلسالگیام را میگیرد
میروند سمت سیسالگیام
و از آنجا پیش بیستسالگیام
بعدش هم دهسالگیام را برمیدارند و همگی میروند سراغ بچگیام
ما با هم رفیقیم
جمع میشویم میخندیم به خودمان
میزنیم توی سروکلهی هم
و برای هم از تنهاییها تعریف میکنیم
یکی سالها سرگردانی را میبوسد
یکی اشتباهها را بغل میکند
پنجاه به سی گیر نمیدهد چرا
بیست به چهل نمیگوید قرار بود
و آنقدر قربان صدقهی بچگی میرویم که
ده میپرد وسط
«پس من چی؟» «پس من چی؟»