با اینکه کور نمیشوم / آفتاب را دیده باشم
از همین پشتها بالا– بالا آمد
و همانجا که باید هر روز خدا همیشه
با اینکه زنم عطسه کرد و من ننشستم/ زدم بیرون
و بیرون زد یک ماشین به من و من که میمردم
رانندهی خاک بر سر به عطسهی زنش
خندیده بود و
با همش چرنده این حرفهای مفت
یک لب هم شاید گرفته بود مثل من / و من
که داشت کمکم تمام میکرد
به تأویل لبخندش نشستم که کار از لب گرفتن
به باز کردن دگمههای پیراهن اگر رسیده بود
و فکر میکنم رسیده بود که راننده بیرون نزد
و من که زدم بیرون هیچ ماشینی به من نزد و من/ نمردم
یا فکر میکنم که بیرون نزدم و شاید کار من هم
به جاهای باریک رسیده بود و با اینکه کور نمیشوم
چرا خالی ببندم
که آفتاب از همین پشتها بالا- بالا بیاید
و همانجا که باید هر روز خدا همیشه...