خیال میکنند
دست در دست/ شانه به شانهی ماه
کنار پرچین باغی پای کوبیدن
جز از سرِ مستی و خوشکامی و این حرفها نیست...
(تو چیزی بگو/ که عریانترین شکل مرا دیدهای
و گیسوانت بر من حرام نیست
بگو هر شب
چند پرنده از متکای خیسمان/ پر میکشد تا صبح)
...میگویند
مردی که با بالبال پروانهای/ پلک میبندد
ممکن نیست جایی از خوابش/ از نالهی پلنگی زخم بردارد
(بگو که گوشهی چارقدت/ هیچ وقتی خشک نیست
ما باران را دوست داریم/ که روی چتر ببارد
و بگو که در کوچههای ما / باران همیشه بر سینه میبارد)
بگو / بگو
هرچند در این وطن/ تا نمردهای
حرفت را به پشیزی نمیخرند