خانه را بو می کنم تنهاییام با من بمانی
این تو هستی گاه گاهی پردهها را می تکانی
شاعرانه میشود حالوهوای خانه وقتی
آتش من بازمیافتد به جان شمعدانی
زندگی چیزی شبیه رفتن ساراست با آب
زندگی چون گریههای مردِ آذربایجانی
شعرهایم خودسرانه از تو میگویند انگار
این غزلها میکند با تو علیهِ من تبانی
تو توانستی فراموشم کنی اما نگفتی
ای غریبه! بی من آیا لحظهای هم میتوانی...
سر کنی؟ در پنجره یک مرد از ما مانده برگرد
شعر کن این مرد را با یک حضور ناگهانی
تازه فهمیدم که نقادان همه در اشتباهند
«گریه» باشد بهترین راه «تداعی معانی»!
می نشینم با سکوت و شعر گشته بی تو هر چیز
می کند دنیای بعد از تو برایم شعرخوانی