پرندهها معنای غم را نمیفهمند
به اعتقاد پرندهها اگر پرندهای رفته خوب...
رفت
پرندهها هم را نمیدانند
پرندهها
نام هم را
غم را نمیفهمند
- یک بار
یکدسته مرغ
قبل از اینکه بمیرند
یک سال تمام
توی سوله زندگی میکردند
و هر کدام هم را
مرغ صدا میکرد
«مرغ جان، خوبی؟
مرغ جان، بنشین
مرغ جان، باور کن
مرغ جان، ساکت باش.»
و تا مردند
هیچکدام هم را نمیشناختند
ـ مثل من که فقط از دنیا فهمیدم
که اسم شما آدم است همه
و من
احتمالاً چیز دیگری هستم
ـ رعد از فلاش خسته بود
رعد از تلاش خسته بود
و هر چه فریاد زد آن شب
باران نمیشد.