عصر مردهشوری است
با سیگاری به لب
از پرهای گنجشگکان مرده
با دستکش خاکستری
افتاده به جان پنجره
در اتاق
در صفحات کاهی کتاب
لولیتا به ساحلی میاندیشد با آفتاب کاهی
به خاطرهی همآغوشی
با مردی با استخوانهای کاهی
بر میز چند قرص سفید، زرد، قرمز
و لیوان آب
پوستری از راخمانینف کبیر
بر دیوار
در قاب تلویزیون
برفکها
با خردههای سبیل استالین
فوتبال بازی میکنند.
دیگر نه دزدی مانده، نه دوچرخهای
نه دانکرک، نه کندی
بر سطرهای روزنامهی پوسیده
برای پراگ و بهارش جایی نخواهد بود
آهان، تا یادم نرفته
در گوشهی اتاق
بر روی تخت آهنی
قرن بیستم
به قامت زنی زیبا
جان داده است