تو که برمیآیی بگو چطور از جنون
وارونه بر دستها
با جیبهایی خالی از کشمش و باروت
و شوخی سرت نمیشود
که تا دست بجنبانند مردهای
تا برخیزند و مسواک و همسرشان را
و تازه اگر یبس نباشند
مردهای.
تندترین گامها به گردِ کرمها نمیرسند
و مجالِ اشک را بلعیدهاند
خمیازهها
و یادهای منجمد