...
سر، وزنهایست بر سرِ این گردن
یارای حمل این همه در من نیست
کو شانۀ محبت تو؟ حقِّ
این شاخۀ ظریف شکستن نیست
آغوش تو دریست به آرامش
بگشا دری به کلبۀ آرامت
وا کن تمام پنجرههایش را
تا با نسیم گفته شود نامت
روحم بدل به پَر شده، میترسم
از بادخون پنجره بگریزد
محکم به من بچسب، چنین دیگر
خون مرا نسیم نمیریزد
بر پوستِ حریریِ پهلویت
پنج آشیانه ساختهام با دست
این پنج فتنه را بپذیر از من
تا بر تنت شوند دوان، سرمست
حالا تویی و این فِتَن سرکش
این فتنههای در تن تو گیرا
بر پوستهای تفتۀ خواهنده
در جنبش از دو شهوت نامیرا
این پنج جفت بال، هم از اول
در فکر آشیان دگر بودند
آن جوجههای لاغر بیآزار
جوجه عقابهای خطر بودند
زندان کفتران تو، پیراهن
وا گشته، کفتران تو آزادند
بنگر، چه کفتران تو میرقصند
بنگر، چه کفتران تو دلشادند
کفتر چه دلخوشست که بعد از این
در محبس عذاب نخواهد بود
لیک آنکه گشته از قفس آسوده
آسوده از عقاب نخواهد بود
این دست، دست نیست که قلابست
تو ماهی گرفته در این دامی
آری، بلغز بر بدنم ای ماه
آری بلرز بر تنت ای نامی
حالی که هور و مه به هم افتاده
افتاده پرده بر سر دنیاها
باید چراغ، چشم فروبندد
چشمان شوند باز به رویاها
واکافت و شکافت و آغازید
انداخت و نشاخت و اندود او
چون شعله درگرفت و سر افرازید
آتشفشان تاب و تپش بود او
آنگاه کهآسمان و زمین با هم
آمیختند و آتش از ایشان خاست
آه از نهاد خاک برون افتاد
تا دید آفتاب فرو شد راست
شمشیر واپراند ز مغزش هوش
فریادش از گلو و ز چشمش نم
شمشیر، تیزتر شد از آن اُخروش
شمشیر، درنوشت ورا محکم
پس ابر سوی ماهِ تمام آمد
کُشتی گرفت و پنجه به نیرو کرد
پیروز گشت و بر سر ماه افتاد
دیگر تو خود بخوان که چه با او کرد
نقاشی منی تو و پاشیدم
بر صدرِ نقش، صبغۀ بیضا را
تو وجه ابیض منی ای زیبا
باید نگاه کرد سپیدا را
آرام باش، ساعت غوغا رفت
اینها دقیقههای بیآزارند
این لحظهها که میگذرند اکنون
مثل من و تو اند، سبکبارند
وقتی سرم به شانهات آرامید
وقتی سفر به عالم رویا کرد
وقتی که دیده باز شد از رویا
باید دوباره دیدت و معنا کرد
دستی بکش به موی سرم، شاید
در موجهای تیره غریقی بود
یا شاید این سیاه پریشانجان
خود مو نبود، دود حریقی بود
خاموش میتوان شد و آرامید
آرام میتوان شد آسان خفت
با چشم میتوان به تو زد لبخند
یا میتوان به زمزمه این را گفت
«در چهرۀ تو خستگیت پیداست
راحت بخواب دوست دیرینم
این سطر، سطر آخر این شعرست
در آن بجز تو هیچ نمیبینم»