علیرغم آنکه قرصها همهچیز را پیشکش میکنند که فراموش شوند
چیزهایی منحرفتر از آناند که فراموش شوند
چیزهایی شدیدتر از صدا
چیزهایی پرشتابتر از طبیعت
میچرخی و پرواز میکنی
خون از شاخه میجهد روی کلهات
چهره به چهرهات همچون حباب فرو میریزد و سر بلند میکند
فراموش میکنی کلهات را
میلرزی و حملش میکنی
انگار تکهگوشتی بادکرده
پرتش میکنی توی ماه
همهچیز کامل است
حتی ماه!
هیچچیز تهنشین نمیشود
دستاورد عظیمی دارد گوشت که کله ندارد
چه دستاورد عظیمی
نگاه میکنی از دو لولهی چشم
سرت را میبینی در لبهی دامن
سرت را میبینی روی تنهی درخت
روی ساقهی قارچ
سرت را میبینی در افق
روی بدن دیگری
دو سر میبینی
سه سر و سرها که گیر کردهاند در بدنهای اشتباه که توی بغلت حلقهحلقه اشک بریزند
و حلقهها
حلقههای از دست رفته
حلقههای خون، گیر کرده در لولای بیمارستان
حلقههای یاقوت
حلقههای صرع
حلقههای بینی
حلقههای نور
خیال میکنی گرهخوردن نور را در دریاچه
خیال میکنی و فراموش میکنی
خسخس سینهی پدرت اما یک متر آنطرفتر میغلتد توی کاسهی مسی
میدانی!
خیر و شر همیشه یکجور بغلت میکنند
متعفن و دوستداشتنی
قراضههای تکراری
و مرگ!
مرگ با آن لباس پولکی تخمیاش
با آن عصای کریسمسی حلزونیاش
سر میخورد روی دستهات
روی پلکهات، روی میز
دندان میزند به کمرت
و برای دستانداختنت
این بار روی شانهی پدرت مینشیند و چشمک میزند
سکسکهات میگیرد
چطور خودت را از نزدیک نمیشناسی
نگذار نزدیکتر از این شوم!
یکبار دیگر فریبم بده
تکانم بده و فریبم بده
فراموشم کن انگار که نجوایی عاشقانه
آنچه روایت میکنی از فاجعه گذشته است
فاجعه بطریای است که قل میخورد و نمیشکند
این صحنه بارها شکسته است
تو هفت سال بریدن رؤیاهایت را در بخشهای مختلف صورتش دیدهای
این ابدی است
دستکم آنچه میرود، بدن است
بدنی است، انگار با قلممو خالی شده باشد
بدنی است، انگار رویش مخمل دوخته باشند
ای روح مثلهشده در جایجای بدنم!
متلاشیام کن در آنچه متلاشیام کرده است!
فراموشی، رخنههای عمیق رنج است
از فراموشی متنفرم!
از بریدن و پرتکردن
از آسمان کودکیام که مردهها را در خود نگاه داشته بود متنفرم!
از دریچههای نور متنفرم!
ای نور!
ای پوسیدهتر از تن من!
او را از آنچه میرنجاندش رها کن!
او را از آنچه میمیراندش رها کن!
*این شعر اولین بار در نشریه ادبی« ناممکن»منتشر شده است.