هیچ سربازی از جنگ زنده بازنگشته است...
در مرزها چیزهای بسیاری جا میمانند
جانهایی تازه،
دستهایی سبز،
سینههایی سرخ...
ما بقایای باقی مانده ایم،
از جنگهای گذشته که هیچوقت رنگ پایان را نخواهند دید
ما که با ستمگری هرگز بیعت نکرده بودیم
و هیچ چیز از جنگ نمیدانستیم
و مرز برای ما، تنها به خطوط در هم تنیده پلکهای مادر خلاصه میشد...
برایمان جنگ ساختند...
تفنگ ساختند...
مرزها را عَلَم کردند
دیوار ها را فروریختند، دیوارهایی از نو کشیدند
حالا مادری آن سوی مرز
داغ سینهاش را در تنور میریزد
تا نانی به سفره ببرد
برای کودکی که نه میداند دیپلماسی چیست
نه میداند سیاست چیست
نه میداند مرگ را...
و ما قرنهاست بی آنکه بدانیم
به گرم و سردی که برایمان ساخته اند مسلح میشویم
و ما قرن هاست بی آنکه بدانیم به جنگ میرویم
می کشیم
کشته میشویم
مرزها پر از دانه دانههای کشته شده است
ما کشته میشویم
و کاشته میشویم
کاش روزی از خاکمان درختهای زیتون برویند
تا هیچ بقایایی از هیچ جنگی باقی نماند