این قالی
هفتصد و سی و هفت هزار گره دارد
۱۴ رنگ
و تار پودی کم کیفیت
دو بافنده
یکی با دست کم جان
یکی با چشم کم سو
مادرم رویش نشسته
دعا میخواند
که به بهشت برود
و من در گوشه دیگرش دراز کشیدهام
و به این فکر میکنم
که چند سال دیگر در این دنیا خواهم بود؟!
چطور خواهم مرد؟!
شاید در یک تصادف
چند غریبه بالای سرم میایستند و رقتبار نگاهم میکنند
من به تو میاندیشم
به چشمهایت
باید امروز با تو حرف بزنم
دعای مادرم تمام شده و رفته
گل قالیِ زیر جانمازش
شبیه زن جا افتاده ایست
که کودکی را بالای سرش گرفته و به جهان نشان میدهد
کودکی در کوچه زار میزند
مادرش دستش را گرفته میکشد
کسی میخواهد اساس کهنه ما را بخرد
عابری دست به دیوار میکشد
کاش در شهری ساحلی در میانه پاییز بمیرم
در سکوت بعد از ظهر
آفتاب افتاده باشد روی همین قالی
در آرامش دستان زنی که برایم نیما میخواند
"
بر روی سنگ خارا مرده است کاکلی،
چون نقشهای که شبنم، از او کشیده است.
بیهوده مانده است از او چشم نیم باز،
بیهوده تافته است در او نور چون به سنگ،
"
درِ گوشم بگوید
برو کاکلی
راحت برو
زمین با یا بدون تو بر همین مدار میچرخد