دنیا تغییر کرده؛
من دیگر کوچکترینِ جمعها نیستم.
دنیا تغییر کرده؛
ابدیِ عشقهای دیروز،
پدرانِ غریبهی امروزند.
دنیا تغییر کرده؛
ردپاهایی نقرهای
بر تاریکیِ موهایم میکوبند.
و من میترسم:
نکند
در خلوتِ طاقچهی خانهی پدری
خاک بگیرم.
و زمان،
چون متمولی خونسرد،
از صحنهی زخمیِ پاهایم عبور کند،
شیشههایِ کادیلاک دویلش را بالا بکشد،
و بهسرعتِ پرندههایِ افسانهای
در چینِ جادهی شیونپوش
غیب شود.
نامهایِ زندگیم،
دانهبهدانه،
در هزارتوهایِ شخصیِ خود
بلعیده شوند…
و من،
در جوارِ دیگر اشیا،
یک گواهِ گنگ،
در خلوتِ طاقچهی خانهی پدری،
بیآنکه حتی تکانی خورده باشم،
به پیری برسم.
و نکند کارمندِ ثبتِ احوالِ قسمت،
در نقطهجوشِ بیحوصلگی،
منقلب از عایدیِ محقّر،
شاید هم بریده از زوجهی زودگریه،
اوراقِ هویتِ مرا
خطخطی کرده باشد:
«زندگی و مرگ،
در گریزی نازوال،
از دهانِ ماهیانِ گوشتخوار؛
و نه هرگز
لمسِ پوستِ آبهایِ آزاد
در فرمانرواییِ قایقی کوچک.»
من میترسم؛
اما امید،
رازناکترینِ نخگردانِ زندگیست.
هر بار که تا واپسین قطرهاش را
جرعه میزنم
و یقین دارم
که در انتهایِ جهانم ایستادهام—
پلکها را دوخته
و مشتهایم فرو میریزند—
صدایِ آب میآید؛
و دوباره لیوانم پر شده.