پا درآورد
دلی که قرار بود به دریا بزنم
راه افتاد از بنبستِ ایرانی
(همیشه باید به ناشرِ کتابهایم توضیح بدهم تا به عنکبوتها توضیح بدهد):
بنبستِ ایرانی نامِ کوچهیِ بنبستی است
که موهایِ سفیدِ من
که دو تا چشمِ سیاه دارم
که خون به مغزم نمیرسد
از بس قفسههایِ کتابخانهام را غارت کردهاند
چند بار بگویم بیانصافها
بی
بی
بی
من یک بازنشستهیِ کارگرم
با حقوقِ ماهیانه ۱۱میلیون و چندرغاز بیشتر
همین دیروزِ اسفندماهِ ۳۰۴۱
کتابِ تاریخِ بیهقی را خریدم ششصدوبیستهزار تومان
از شما یک سؤالِ ساده دارم:
دلم را در جادهیِ بهبهانـاهواز
اهوازـهمدان
با پایِ پیاده ندیدهاید؟»
فرض که سوسک شدم در کتابِ بعدیام
دنبالِ زنی میگردم
با دو ابرویِ کال
دو چشمِ کال
قلبی به سپیدیِ برف
دندانهایی به رنگِ موهایم
که عاشقانه از من میپرسد نارنجی یا سبز؟
گوشیِ موبایلم زنگ میخورد
«چو مرغِ شب خواندی و رفتی»
دلم را با خودم به حیاط میآورم
باران میبارد اُریب
سوسکِ سیزده سطرِ قبل
اسب شده دارم شیهه میکشم
چگونه با چه زبانی به زن بگویم سبز
به زنی با دو ابرویِ کال*
با دو چشمِ کال که میپرسد:
خوشبختی یعنی چه؟»
* کال: قهوهایِ مایل به سیاه در گویشِ بهبهانی